#مؤمن
?یک روز زنی دهاتی نزد پدرم* آمد. صورت و گردن و سینه و دستهایش تا بازو پانسمان شده بود، یعنی با پنبه و پارچهٔ نازکِ نوارمانند بسته شده بود.
? یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظهای نگذشت اظهاری کرد که ما همه، خود را نسبت به او کوچک دیدیم و در دل از خیالی که دربارهاش کردیم، استغفار نمودیم.
?گفت: «دختران خردسال همسایهها در خانهٔ ما جمع شده بودند و با دختر کوچک من بازی میکردند. دختران خرد هوسشان میگیرد که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند، هیزم در تنور میافکنند و یکی از دختران نادان میرود داخل تنور و هیزمها را آتش میزند.
?من در اتاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچهها در تنور میسوزد.
من آشفته و بیخود گشته از اتاق بیرون دویدم !
نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچهٔ خودم میان آنهاست یا نه.
پس از آن خودم را به سر تنور رسانیده و همچنانکه شعله آتش بلند بود بیمحابا سرو سینه را در آتش فروبردم و دخترک بیگناه را از میان تنور آتش بیرون آوردم.
?چنانکه میبینید روی و موی و سینه و گردن و دستهایم سوخته است؛ لیکن چون دیر رسیدم همه بدن دخترک سوخته بود تلف شد.
حال آمدهام بپرسم که آیا برای اینکه یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچهها نگاه کردم تا از سلامتی بچه خودم مطمئن شوم، چونکه شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم چند ثانیه زودتر دخترک نجات مییافت و نمیمرد. میخواهم بدانم آیا من مسئولم؟»
* #شیخ_عباس_تربتی، پدرِ مرحوم حسینعلی راشد.
کتاب #فضیلتهای_فراموش_شده دربارهٔ اوست.
.