#الغدیر
#علامه_امینی ۱۷
نقل می کنند ، علامه امینی دنبال کتابی بود، خیلی می گردد ، ولی کتاب را پیدا نمی کند، تا این که یک شب به امیرالمومنین (ع) متوسل میشود، همان شب حضرت را خواب می بیند و حضرت میفرماید: بروید کربلا از فرزندم کتاب را بگیرید.
ایشان از نجف اشرف حرکت میکند به طرف کربلا، پس از آن که به کربلا می رسد، تقریبا از صبح تا ظهر در حرم مطهر حضرت ابا عبدالله (ع) عرض اخلاص و توسل پیدا میکند از کتاب خبری نمیشود.
به امید این که کسی کتاب را برای ایشان می آورد می دهد، ولی خبری نمی شود.
علامه به خود می گوید: بروم به حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع)، آن هم فرزند علی (ع) است. سپس عازم حرم حضرت ابوالفضل (ع) می شود.
پس از عرض ارادت و زیارت در صحن آن بزرگوار ،اتفاقا به روضه خوانی که در کربلا معروف هم بوده است برخورد میکند. او با علامه امینی احوال پرسی میکند. آن روضه خوان به علامه امینی عرض میکند: چرا ناراحت هستید؟
علامه می گوید: ما بین من و حضرت امیرالمومنین (ع) مطلبی است!
روضه خوان می گوید : برویم منزل چای درست کنم، میل کنید تا فرجی باشد! او را به اصرار به منزل می برد و در منزل علامه را به طرف کتابخانه ای هدایت می کند.
علامه امینی در کتابخانه می نشیند و آن سید بزرگوار می رود برای آقا چای بیاورد.
یک دفعه علامه گمشده اش را در آن جا پیدا میکند و سپس بلند گریه میکند به نحوی که آقا سید می ترسد و گمان می کند گزنده ای او را نیش زده است!
@shamimemalakut