#شهادت_امام_عسکری_تسلیت_باد ۴
امام عسکری علیه السلام رو به من کرد و فرمود: ای سعد! تو برای چه آمده ای؟ عرض کردم: احمد مرا به زیارت شما تشویق کرد. حضرت فرمود: مسائلی را که می خواستی بپرسی، چه شد؟
گفتم: آقا! همچنان بدون جواب مانده اند. فرمود: از نور چشم من سؤال کن و به کودک خردسال اشاره نمود.
من سؤالهایم را مطرح کردم و جوابهای کافی را از او گرفتم، تا اینکه وقت نماز رسید.
در این موقع، امام عسکری علیه السلام با فرزند گرامی اش برخاسته، آماده نماز شدند.
من نیز از خدمت آنها اجازه گرفته، به دنبال احمد بن اسحاق رفتم.
وقتی او را پیدا کردم، دیدم که گریه می کند. پرسیدم: چرا گریه می کنی؟
گفت: پارچه امانتی را که امام علیه السلام از من خواست، گم کرده ام.
گفتم: ناراحت نشو، برو واقعیت را به حضرت بگو!
او رفت و لحظه ای بعد در حالی که صلوات می فرستاد و شادی در صورتش موج می زد، برگشت. پرسیدم: چه شد؟ گفت: پارچه امانتی زیر پای امام پهن بود و حضرت روی آن نماز می خواند.
@shamimemalakut