خیلی سال پیش که بچه ها نوپا بودند، اونها رو گذاشتم خونه و رفتم کلاس.
اومدم دیدم بزرگه ،کوچیکه را زده و اون هم صدا در می آورد به قطر لوله پلیکا!
منم گوش بزرگه را پیچوندم و گفتم: اینطوری از بچه مراقبت می کنی؟
اون هم زد زیر گریه. صداشون با هم قاطی شده بود، انگار سمفونی زاری اجرا می کردند!
منم گفتم: سرم رفت، بهتره برید اتاق و اونجا گریه کنید!
هر دوتا رفتند توی اتاق و به زجه و شیون مشغول شدند!
تا اینجا، ماجرا طبیعی بود!
قسمت عجیب ماجرا این بود که پنج دقیقه بعد، کوچیکه در اتاق باز کرد و با دماغ آویزون و لحن بچه گانه اش، در حالی که “خ” را ” ح ” تلفظ می کرد، گفت: داداش حُودمه! میحاد منو بزنه! تو چیکار داری؟!
منو که انگار برق گرفته بود، هاج و واج نگاهش کردم! حیف که اون موقع موبایل نبود که از خودم یه سلفی یادگاری بگیرم!
یعنی اینها وسط زجه و شیون چطوری با هم گفتمان کردند و به این نتیجه عشقولانه رسیدند!
اونقدر احساس خواری و درماندگی می کردم که نگو!
????????
می خواستم بگم بلایا و سختی ها که خودشون محنت و رنج دارند، اون وقت شیطان هم میاد وسط و همش میگه: تو که مومن بودی، نیتت خیر بود، برای خدا فلان کار کردی، حالا اینه دستمزدت؟ حالا اینه جوابت؟ خدا ولت کرده، اصلا بهت محل نمیذاره، معلوم نیست اون بالا نشستند و دارند چیکار می کنندو…!
اینجا به شیطان بگو: من بنده خدا هستم و خدا خودش میدونه با بنده اش چیکار می کنه، تو این وسط چیکاره ای فضول؟!
آی حال میده به شیطون!
فکرش هم جیگر آدم خنک میکنه!
#طرید
@shamimemalakut