#یا_ابو_فاضل_مدد
با اینکه شصت سال را داشت، اما در نهایت جذابیت و زیبایی بود. عکس زیبایی از خودش در کیف پولش بود که یقینا شما هم اگر می دیدید مثل من، او را با فرح پهلوی اشتباه می گرفتید!
بیش از یکسال بود که در کلاس تفسیری که در بسیج داشتم شرکت می کرد. همیشه تشنه معرفت و آگاهی بود و مدام سوال می کرد. یکبار پنهانی بهم گفت: استاد سابقه منو می دونید؟! و بعد شروع کرد به شرح حال زندگیش!
او گفت: من قبلا ، اهل تدین نبودم و از خدا بی خبر بودم. تمام زندگیم گناه و تباهی بود. همسرم هم در این راه مشوق من بود! من رقاصه خوبی بودم بحدی که هیچ یک از اقوام و آشنایان مجالس خود را بدون هماهنگی با من برگزار نمی کردند!
تا اینکه به بیماری سختی دچار شدم، بدین صورت که با کوچکترین صدا، بدنم به رعشه می افتاد، بطوری که وقتی منو به تخت می بستند، تخت حرکت می کرد!
تمام ایران را گشتیم معالجه نشدم. به خارج از کشور رفتیم، آنجا گفتند بعلت آسیب دیدن اعصاب کلی بدن در اثر رقص وموسیقی، به این عارضه دچار شده ام و از درمانم عاجز بودند!
در اتریش روی تخت بیمارستان، خواب دیدم رسول خدا ص بهم فرمود: بر من زیاد صلوات بفرست تا خوب شوی!
من از خواب بیدار شدم و بحدی گریه می کردم و داد می زدم که همه پرسنل بیمارستان دورم جمع شده بودند!
و من شروع به صلوات فرستادن کردم و به مرور خوب خوب شدم. به ایران برگشتیم ولی از قانون حجاب در ایران خیلی ناراحت بودم و همش به نظام و انقلاب غر می زدم.
یکشب خواب دیدم:
آخر شب که رفتم دم در آشغالها را بیرون بگذارم، دیدم خیابان خلوت است، با خودم گفتم، چه خوب! برم بدون حجاب و روسری یه دوری در خیابون بزنم! همانطور که داشتم راه می رفتم، احساس کردم کسی پشت سرم است، ترسیدم و تند تر رفتم و او هم سرعتش را تند کرد، تا اینکه به کوچه بن بستی رسیدم!
از شدت ترس تمام بدنم می لرزید، بزحمت سرم را برگرداندم ببینم کی هستش، دیدم آقای بلند بالایی با صورتی نورانی است که عبای سبزی بر تن دارد! ولی دقیقا احساس کردم که دست ندارد، او گوشه عبایش را به من زد و گفت: تو از خدا و پیغمبر و خون شهدا خجالت نمی کشی که اینطور می گردی؟!
ایشون می گفت: با گریه از خواب بیدار شدم و دیگه توبه کردم!
با اینکه همسرش بارها چادر و روسری و جانمازش و کتابهایش را پاره کرده بود و تمام اقوام طردش کرده بودند، ولی پر عبای ابوفاضل او را نجات داده بود!
#طرید
@shamimemalakut