گفت موسی ای خداوند حساب ، نقش کردی باز چون کردی خراب ؟
نر و ماده نقش کردی جانفزا ، وانگهی ویران کنی آن را چرا ؟
گفت حق : دانم که این پرسش ترا ، نیست از انکار و غفلت وز هوی
پس بفرمودش خدا : ای ذولباب ، چون بپرسیدی بیا بشنو جواب !
موسیا ! تخمی بکار اندر زمین ، تا تو خود هم وانهی انصاف این
چونکه موسی کِشت و شد کشتش تمام ، خوشه هایش یافت خوبیّ و نظام
داس بگرفت و مر آن را می برید ، پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کِشتی کنی و پروری ، چون کمالی یافت آن را می بُری ؟
گفت یارب ! زان کنم ویران و پست ، که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه را لایق نیست در انبار کاه ، کاه در انبار گندم ، هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن ، فرق ، واجب می کند در بیختن
در خلایق روحهای پاک هست ، روحهای تیره ی گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه ، در یکی درّ است و در دیگر شبه
واجبست اظهار این نیک و تباه ، هم چنانک اظهار گندم ها ز کاه
بهر اظهار ست این خلق جهان ، تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزاً کنت مخفیاً شنو ، جوهر خود گم مکن ، اظهار شو