حسینیه خیلی شلوغ است و هوا بسیار گرم . توی یه زاویه جا پیدا کردم که هر کس میاد توی حسینیه ، اول منو می بینه و بازار حال و احوالپرسی گرم میشه !
مریم کنارم نشسته و مثل مشاوران کاندیدا های ریاست جمهوری ، بهم اطلاعات میرسونه !
کمی بالاتر از من ، عذرا خانوم که شرارتش شهره ی خاص و عام است ، توجهی به گرما نداره و با دیسیپلین خاص خودش نشسته و زن ولنگ و باز جوانی جلوی او با بادبزن ، کودکش را باد می زند . شال گیپور و یقه باز و ناخن های لاک زده و آستین کوتاه زن جوان ، نگاه همه را می دزدد !
توی مراسم ختم شهرستان و از این غلطا !!
مریم در گوشم می گوید : این ، عروس آخریِ عذرا خانوم است . اون دو تا عروس قبلی طلاق گرفتند !
_ چرا ؟
_از بس عذرا خانوم انگولکشان کرد ! ولی به این یکی زورش نمیرسد !
_آره ، از وجناتش معلومه !
…….
دختر ۱۵ ساله ای درست روبروی من اون سر حسینیه مدام گریه می کند . تعجب می کنم ، برای پیرزنی که سالها مریض بوده ، معمولاً اینطوری گریه نمی کنند .
_مریم این دختر کیه که گریه اش بند نمیشه ؟
_دختر الهامه !
_وای چقدر زود بزرگ شد !
_آره ، طفلی ! قاضی گفته بهتره که الهام و دخترش از این شهر بروند تا در مراسم اعدام سعید نباشند !
_پس حکم پدرش صادر شد ؟
_چه بدونم والله ؟
الهام طی یه عشق خیابانی با سعید ازدواج کرده بود . دخترش چند ماهه بود که سعید ، در یک نزاع خانوادگی ، پسر عمویش را کشته بود و حالا بعد از ۱۵ سال ، رضایت همه را گرفته بودند الا یک برادر مقتول . سمیرا پدرش را فقط پشت میله های زندان دیده بود !
اصلاً نمی تونستم خودم جای دختر بذارم !
اعتراف می کنم که بعنوان یک مشاور ، هیچ حرفی برای گفتن به اون نداشتم .
دلم ریش ریش شد !
…..
سیما خانوم اومد داخل و اول از همه منو دید . باهاش روبوسی کردم . با لهجه ی شمالی ، حال بچه ها می پرسید . هنوز هم مثل قدیم ، ساکت و آروم بود !
من و سیما ، یک زمان ازدواج کرده بودیم . چهار پنج سال بعد ازدواج ، شوهر سیما تصادف فوت کرد در حالی که خودش مقصر بود و سیما با دو تا دختر و حقوق ناچیز ، تنها موند ، بدون اینکه دیه ای بگیره !
هر چی خانواده سیما وادارش کردند به شمال برگرده ، سیما قبول نکرد و ترجیح داد دخترها رو کنار مزار پدرشون بزرگ کنه !
حالا یه دختر دکتر شده بود و دیگری مهندس ! و سیما منتظر دو تا داماد بود که دخترها را ببرند ! یعنی دنیا روی خوش به سیما نشون داده بود ؟ اون تو دارتر از این بود که حرف بزنه !
………
دم در حسینیه سر و صداست !
سمیه با چوب زیر بغل وارد میشه . چقدر شکسته شده ! چون راه رفتن براش سخته ، همون دم در براش صندلی میذارن که بشینه ! سمیه مادرزادی در رفتگی لگن داشته و چون عمل جراحی نمیشه ، همینطور می مونه و با مشقت زندگی می کنه !
اون همیشه از والدینش گله منده که چرا با سرنوشتش بازی کردند؟
واقعاً اونها با زندگی سمیه بازی کردند ؟
………
منیژه که کنارم ، روی بالش نشسته ، سعی می کنه که بلند بشه . کمکش می کنم . دکترها گفتند ، درمان بی حسی پاهایش ، عمل جراحی کمرش است و اون می ترسه عمل کنه ! خیلی دلم بحالش نمی سوزه ! تقصیر خودشه دیگه !
از بس که وسواس داره ! آوازه وسواس او به همه جا رسیده ، از شستن مبل و تلویزیون و تلفن و … تا سلفون کشیدن روی همه چیز از میز و صندلی و وسایل خانه و …. !
………
گرما در حسنیه کلافه ام کرده و سوژه های تلخ ، بدتر از آن !
باز فلسفه بافی ام گل می کند ! !
یاد تدریس کلام جدید می افتم :
پلورالیسم که از مسیحیت شروع شد ، در عرصه دینی شامل اقسامی است :
۱) پلورالیسم در رفتار : با پیروان همه ادیان با مسالمت رفتار کنیم .
۲) پلورالیسم در رستگاری : پیروان همه ادیان نجات یافته اند !
۳) پلورالیسم در حقانیت : پیروان همه ادیان بر حقند !
و من دارم فکر می کنم :
در پلورالیسم حقانیت و رستگاری ،
جای عذرا خانوم و عروسهایش ،
جای زن و دختر سعید با خود سعید ،
جای سیما و دخترانش با شوهرش ،
جای سمیه با والدینش ،
و جای منیژه با شوهرش کجاست ؟
همگی بر حقند و همه اهل نجات ؟
پس عدالت کجاست ؟ !