#میلاد_پیامبر_اکرم
جنگی در راه بود و سپاه در حال حرکت بود و هوا بشدت گرم ! هرزگاهی رزمنده ای با بار و بنه اش از لشکر جدا می شد و برمی گشت!
وقتی به پیامبر ص خبر برگشتن کسی را می دادند، حضرت فقط می فرمود: اگر خیری در او هست، با ما خواهد بود، اگر خیری در او نیست، با ما نخواهد بود!
ناگهان به حضرت خیر دادند، یکی از جدا شدگان ابوذر است!
حضرت باز همان جمله را تکرار کرد!
هنگام عصر، حضرت به دلیل خستگی لشکر و گرمای زیاد دستور توقف داد. وقتی كه حضرت برای استراحت در خیمه نشسته بود و پرده خیمه را بالا زد و بیابان را نگاه کرد، ناگهان خطاب به لشكريانش فرمود: این سیاهی که از دور به چشم می خورد و پیاده هم به نظر می آيد، ابوذر است، بروید و به او کمک کنید و او را به مقرّ لشكر بیاورید.
یاران پيامبرص به سمت او دویدند و دیدند ابوذر نفس زنان با مشکی پر از آب بر دوش پیاده می آ ید. ابوذر رمق نداشت و در حال مرگ بود.
ياران پيامبر ص پرسیدند: ابوذر مرکبت کجاست؟
گفت: مرکبم از راه ماند و از شدت گرما، تشنگی و خستگی تلف شد و من هم در این هوای بسیار گرم بیابان، به دنبال آب گشتم و گودالی را پیدا کردم كه در آن آب بود و این مشک را پر از آب کردم و بر دوشم انداختم و پیاده راه افتادم.
ابوذر را نزد پیامبر ص آوردند.
به محض اینکه ابوذر پايش به خیمه پیامبر ص رسید، از تشنگی، خستگی و گرمای هوا از هوش رفت.
پیامبر ص فرمود: او را به هوش بیاورید، ولی آن ها آبی نداشتند و تنها آب موجود، آب مشکی بود كه خود ابوذر آورده بود!
پیامبر ص فرمود: در مشک آب را باز کنید و آب را در گلوی ابوذر بریزید.
در همان حال، ابوذر چشمش را باز کرد و با چشم پر از اشک گفت: من پیاده این آب را به عشق پیامبر ص تا این جا آورده ام و حالا تا رسول الله از این آب نخورد، آب را در دهان من نریزید!
? ما شبیه این ماجرا را هزار بار در روضه ی نهر علقمه شنیده ایم! این ها که برای دیگران افسانه است، برای ما مشق شب است!
ولی عشق یگانه ترین واژه ی تاریخ است که هر چقدر تکرار شود، باز بدیع است!
که زندگی فقط همین است ، یک روز گرم عاشقانه دنبال رسول خدا رفتن ص !
#طرید
@shamimemalakut