بسمه تعالی
فقط خدا !!
ساعت خالی بین تدریس ها بود و به اصطلاح ساعت مشاوره و من در راهروی دراز و بی قواره ی حوزه ، دنبال موردی برای مشاوره بودم که مدیر آهسته از دور با دست اشاره کرد : بیا!
وقتی نزدیک شدم دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت : یک دختربدحجابی ازبیرون اومده در مورد حجاب سوال داره ، فکر کردم شما بتونی کمکش کنی !
منم سر و وضعم را مرتب کردم و با کلی انرژی و خوشحالی وارد دفتر شدم که هیچی نشده، راند اول را به نفع خودم تموم کنم ، ولی دختر (که بعدا فهمیدم اسمش سمیراست) ، با سردی تمام از جا بلند شد و خیلی بی میل و یخ ، دستی داد و نشست .
سمیرا مهندس برق بود و زیبا و نمکین و ضمن وقاری که داشت ، موهایش از مقنعه گل و گشادش بیرون بود و رژ لبش به چشم میزد!
بعد از حال و احوالپرسی گفتم : کلاس بغلی خالی ست ، بریم اونجا صحبت کنیم ؟ قبول کرد.
داخل کلاس با لحن دوستانه ای ازش پرسیدم : داستان چیه ؟ برای چی اینجا اومدی؟!
گفت : داستانی وجود نداره ! چرا ما زنها باید اسیر حجاب باشیم ؟ من میخواستم بروم قم و از حوزه علمیه قم سوالم را بپرسم ،ولی گفتم اول بیام اینجا و اگر جوابم نگرفتم بعد قم برم!
خیلی توپش پر بود ! اصلا برای رفاقت راه نمی داد و به تمام لبخندهایم ، با اخم و تندی ، پاتک می زد !
مختصری از ادله نقلی حجاب برایش گفتم ، گفت همه را خودم می دانم ولی اینها منو قانع نمی کنه !
راند دوم به نفع او زنگ خورد !
احساس کردم وقتی نمیخواد قانع بشود پس مقتضی موجود است و مانع مفقود نیست و لذا با این حال ، بحث و جدل بیفایده است.
برای همین تلاش کردم که ، فورا وارد مناظره نشوم و بحث را به حاشیه بکشانم تا دلیل عصبانیتش را کشف کنم.
پرسیدم : مادر و خواهرتان چادری هستند ؟
گفت: خواهر ندارم ، ولی مامانم چادری است و از آن چادریهای سنتی !!
لفظ «سنتی» را با لحن بدی ادا کرد !
پیدا کردم ، گیرش اینجا بود.
پرسیدم : منظورت از سنتی چیه ؟!
شروع کرد توضیح دادن و من متوجه شدم از دست مادرش ناراضی است!
گفتم : انگار از دست مامان ناراحتی ؟!
گفتش : بله ! مادرم مذهبی است و مدام پدرم را بخاطر ضعف ایمانش ، می کوبد و همه ی زحماتش را نادیده می گیرد !
گفتم : چرا ؟
شروع کرد از روابط تیره ی والدینش صحبت کردن !
و مشکل همیشگی رخ نمود! دین را با رفتار دینداران مقایسه کردن!
خوب ! حالا نقطه ی خوبی را برای بحث پیدا کرده بودم .
شروع کردم از مادرش انتقاد محترمانه کردن و ضمن توجیه علل طبیعی رفتار مادر، حق را به پدر دادن !
کمی بهم نگاه کرد که ببیند جدی می گویم یا شوخی می کنم !
گفتم : ما مذهبی ها حق نداریم بخاطر اعتقاداتمون اولا خودمون را برتر بدونیم و ثانیا کسی را بدتر از خودمون بدونیم .
و بعد داستان آن پیامبری را که خدا ازش خواسته بود بدترین موجود را به درگاهش بیاورد، با آب و تاب فراوان نقل کردن !
حالا فیزیک بدنش فرق کرده بود، زوایه ها از بین رفته بودند ، کم کم روی صندلی زمخت چوبی ، ول شد !
از آن گارد و مقاومت ، در او چیزی دیده نمی شد.
وقتی اولین لبخند را زد ، راند سوم به نفع من تمام شد !
حالا ملیحانه لبخند می زد و من هم بحث حجاب را ول کردم و رفتیم داخل بحث های زنانه و ازدواج و … !
او زمان لازم داشت برای اینکه به من اعتماد کند!
خدا رو شکر زنگ کلاس به دادم رسید و من به این بهانه بحث را تمام کردم و بلند شدم
و گفتم : اجازه میدی یک ماچت کنم ؟!!
و قبل از اینکه جواب مثبت بدهد محکم او را بغل کردم و بوسیدم شاید که با بلوتوث انرژی مثبتی به قلبش سرازیر شود !!!
بشرط ملاقات بعدی ، خداحافظی کردیم ! باتری خالی کرده بودم ، خودم را به دفتر رساندم که دوپینگ کنم ولی از شیرینی که خبری نبود و ناچار چایی سردی را با چند قند خوردم شاید فشارم بالا بیاید !
یک هفته بعد مجددا مدیر منو خواست و گفت همان دختر اومده !
حالا با رغبت بیشتری رفتیم برای دور دوم مسابقات !
امروز سمیرا شادتر بود و مشتاق تر! توی حرفها، تاییدم نمی کرد ولی مقاومت هم نمی کرد و حرفهایم را با توجه بیشتری دنبال می کرد!
جلسات بعدی را در خانه ی خودمان قرار گذاشتم و حالا با هم دوست شده بودیم .
چند جلسه که گذشت، زیر مقنعه اش هد زده بود و موهایش معلوم نبود ، منم خودم را زدم به نفهمیدن !
وقتی آخر جلسه با اشاره به هد گفت : اینو دیدید ؟
منم با بی تفاوتی گفتم : بله !
گفتش : خیلی سعی کردم به خودم بقبولانم اینو بزنم که موهام دیده نشه !
گفتم : چه جالب !
مثلا برام مهم نبود! ولی داشتم ذوق مرگ میشدم !
بعد توی گوشی اش پیام های دوستان دانشگاهی اش را نشان داد که بخاطر حجابش چقدر به او بد و بیراه گفته بودند !!
سمیرا ، مصداق مجاهد را پیدا کرده بود.
دفعه های بعدی مقنعه اش شل و ول نبود و گل و گردنش دیده نمی شد و از رژ لب خبری نبود و نمیدانم دفعه ی چندم بود که وقتی در خانه ی مان را برای سمیرا باز کردم و او را با چادر ملی دیدم ، کم مانده بود از خوشحالی غش کنم .
از خاک و خل چادر معلوم بود دفعه ی اولش است که سر کرده و شاید هم چادر امانتی است!
دفعه بعدی من به بهانه زیارت قبولی مادرش که از کربلا اومده بود رفتم خانه ی شان.
خیلی دلم میخواست مادرش را ببینم !
مادرش هم کلی ازم تشکر کرد که نظر سمیرا را تغییر داده ام و گفت دعا کنید مورد خوبی برای ازدواج سمیرا پیدا بشه !
البته میدانستم که طبق معمول ، من وسیله ام و آنکه نور معرفت را به قلب سمیرا تابنده است ، خداست.
و اینطوری با هم دوست شدیم !
……..
بعدا سمیرا با پسر مذهبی و ولایی ازدواج کرد.
قسمت جالب ماجرا اینجا بود که پسر همسایه عاشق سمیرا شده بود ولی بخاطر بدحجابیش ، قدم پیش نمی گذاشت .
ولی به محض تغییر و تحول معنوی سمیرا ، به خواستگاریش آمده بود .
………………………………
حالا سمیرا یکی از طلاب نخبه ی حوزه علمیه است و غیر از خودش ، چند نفر را هم به حوزه جذب کرده است !
……………………………..
اکنون به فینال رسیده ایم و آنکه برنده شده است خداست !! خدایا ما هر چه داریم از توست!
اَللَّـهُمَّ ما بِنا مِنْ نِعْمَة فَمِنْكَ