عصر یکی از روزهای تابستان بود و من توی بیمارستان بودم . نگران و مضطرب در بخش انتظار نشسته بودم . زنی حدود 35 ساله ، ولی درب و داغون وارد بخش شد . هراسان بود و درد کلافه اش کرده بود . با هر کسی که می دید ، صحبت می کرد ، انگار که آدرس می پرسید . به طرف من اومد و گفت : خانوم ! میشه بگی من چی می زایم ؟ من هم خنده ام گرفته بود و هم نگران بودم ، گفتم : من نمی دونم . من از این چیزا سر در نمیارم . چطور مگه ؟ گفت : این شکم سومم است . شوهرم گفته اگه دختر بزایی ، من دنبالت نمیام ! توی دلم گفتم : غلط کرده !
شب ساعت 11 بود . هنوز من در سالن منتظر بودم . صدای چرخ برانکارد با صدای گریه ای درهم شده بود ! آن زن دختر زاییده بود . دلم شور زد . تا دو روز که من آنجا همراه بودم آن زن ، وقت ملاقات ، ملافه را تا سرش می کشید ، یعنی که خوابیده است ! وقتی ما داشتیم مرخص می شدیم ، او هنوز آنجا بود با دخترش ! با خودم گفتم : سلام دختر کوچولو ! چه استقبال گرمی !
……………………………………………………………………
وقتی او را از اتاق زایمان آوردند ، با مهارت خاصی از روی برانکارد پیاده شد و ملافه را مرتب کرد و روی تختش خوابید ! حدود 38 ساله بود . اصلاً آه و ناله نمی کرد و خودش را لوس نمی کرد . دلم شور زد که این چرا همراه ندارد ؟ ملاقات او هم با دخترش دیدنی بود ! وقتی دخترش را به بغلش دادند ، مثل مادر بزرگهای قدیمی ، بچه را گرفت . بوسش نکرد . خوب ور انداز کرد ! دلم به دریا زدم و گفتم : بچه اولتان است ؟ گفت : نه ! و بعد گفت :آره ! میلی به حرف زدن نداشت . فکر کردم ، لابد چون دختر است ، او ناراحت است .
وقت ملاقات شد . همه ی حواسم به او بود . مردی 40 ساله به دیدنش آمد با موهای جوگندمی و کمی میوه . تبریک مختصری به او گفت و کنارش ایستاد ! انگار هیچ حرفی برای زدن نداشتند . دیگر شمّ کارآگاهی ام ، هنگ کرده بود . مرد هم با خنده اجباری دختر را فقط نگاهی کرد و مثل کسی که منتظر بهانه است ، گریخت . انگار نمی خواست نزد زنش گریه کند ! طاقتم طاق شد ! کنار زن خزیدم و آهسته گفتم : چون دختر است ، ناراحتید ؟ او خنده ی زورکی کرد و گفت : نه بابا ! نفس راحتی کشیدم ! گفتم : پس چی ؟ گفت: دو سال پیش ما به همراه سه فرزند 2 و 7 و 12 ساله ام و دختر خواهر شوهرم که 17 ساله بود ، عازم سفر شدیم . من و شوهرم جلو نشسته بودیم و چهار تا بچه ها عقب . با تریلی تصادف کردیم و تریلی پشت ماشین را قیچی کرد و هر 4 تا بچه را برد ! ولی من و شوهرم سالم ماندیم !
با خودم گفتم : سلام دختر کوچولو ! چه یادگاری غریبی !
………………………………………………………..
در سالن بیمارستان منتظر بودم . از شدت اضطرابم ، دعا ها یادم رفته بود . شاید هم آب دهانم خشک بود که حال دعا نداشتم . عقربه های این ساعت لعنتی هم راه نمی رفت ! هر بار که در بخش باز می شد ، من از جا می جهیدم . بقیه هم دست کمی از من نداشتند ! پرستار آمد و گفت : همراه فلانی . پسر جوانی با زن میانسالی دویدند . نمی دانم بین آنها چی رد و بدل شد که پسر به پیشانی خود زد و زن زیر گریه ! دلم ریخت ! دست و پایم را گم کردم ! دختر کوچولوی آنها حین زایمان فوت کرده بود ! پسر روی صندلی نشست و آهسته گریه می کرد . چند بار بلند شدم تا او را دلداری دهم ، ولی پاهایم راه نمی آمد . با خودم گفتم : خداحافظ دختر کوچولو ! چه سفر کوتاهی !
فردای اون روز ، در بخش زن جوانی را بزحمت راه می بردند . او درد می کشید . با دقت در همراهش ، متوجه شدم او همان مادر دختر مرده بود ! او از جلوی هر اتاق که رد می شد ، مکث می کرد و زنانی را که بچه شیر می دادند با حسرت نگاه می کرد و اشک در چشمانش حلقه می زد !
………………………………………………….
من دختر ها را دوست دارم . آنها عزیز پیامبرند !