آقا اجازه : غایبه !
وقی آفتاب در میاد ، حاضر غایب می کنه تا ببینه کی خوابه ، کی بیدار ! اونهایی که وقت طلوع آفتاب خوابند و نمازشون قضا شده ، از کلاس معرفت غایبند !
شما هم توی خونه تون غایب دارید ؟
|
آقا اجازه : غایبه ! وقی آفتاب در میاد ، حاضر غایب می کنه تا ببینه کی خوابه ، کی بیدار ! اونهایی که وقت طلوع آفتاب خوابند و نمازشون قضا شده ، از کلاس معرفت غایبند ! شما هم توی خونه تون غایب دارید ؟ یه دختر کوچولوی کلاس اولی بانمکی بود که حوصله نداشت دیکته بنویسه ! یه روزی توی دیکته اش که سه خط هم نمی شد ، 17 شده بود . مادرش بهش گفت : این چه نمره ای که گرفتی ؟ دخترک گفت : خوب 17 هم گناه داره . اگه من اونو نگیرم ، پس کی اونو بگیره ؟ ……………………….. امروز پنج شنبه است . صبحش سوره هل اتی خواندم ، چون هر کس این سوره رو صبح پنج شنبه بخونه ، روز قیامت با پیامبر ص خواهد بود . عصرش هم برای اموات سوره یس خواندم و شب دعای کمیل . دلم برای سه شنبه و دوشنبه و . . . سوخت . اونها از قرآن و دعا بی بهره موندند ! و دستشون خالی ! کسی اونها رو نگرفت ! کنار دیوار باغچه مون معمولاً خس و خاشاک جمع میشه و آفتاب هم نمی بینه ! با اینکه کنار دیوار هیچ وقت دیده نمی شه و کسی به اونجا رسیدگی نمی کنه ، ولی یه گل کوچیک قشنگ ، سر در آورده بود . کسی اونو نکاشته بود و بهش آب نداده بود ، ولی از آب بقیه گلها بهره برده بود . کسی براش برنامه ریزی نکرده بود ، کسی منتظرش نبود ، کسی صدایش نکرده بود ، ولی اون اومده بود . اون بی خرج ترین گلی بود که در خانه ما روییده بود ! اون منتظر نشده تا برای اومدنش روبان قرمز ببندند ! با اینکه کسی منتظرش نبود ، از ابراز توانایی اش خودداری نکرده بود ! اگر برای او حرف مردم مهم بود ، که مهمان سرزده اش بخوانند ! اصلاً پیدایش نمی شد ! اون اومده بود ، چون همه ی شرایط برای اومدنش مهیا بود ! دیگه مهم نبود که بقیه چی می گویند ! اگر درگیر حرف مردم می شد ، هیچ وقت آفتابو نمی دید و هیچ وقت ، ستاره ها نمی شمرد ! و هیچ وقت زیر نور ماه ، طنازی نمی کرد ! اون فرصت غنیمت شمرده بود ! چون سپاسگزار بود ! خدایا من از تو عذر می خوام ! بخاطر همه ی کارهای خوبی که بخاطر حرف مردم ترک کردم و از ثواب ابدی آن بی بهره شدم ! من خیلی ولخرجم ! نه ؟ آدمی که آخرتشو به باد بده باید خیلی لارژ باشه ! 6 ) من ناسپاسم : برای ملاقات به بیمارستان رفته بودم . توی طبقات گیج می زدم ! به طبقه ای رسیدم ، سر در طبقه این بود : بخش بیماریهای ناشناخته ! فضولی ام گل کرد ! _ ببخشید این طبقه مال کدوم مریض هاست ؟ _ اونهایی که دقیقاً معلوم نیست چه مشکلی دارند ! و برای همین همه ی متخصص ها به این بخش رفت و آمد می کنند ! یاد حرف مادر بزرگم افتادم که می گفت : خدایا شکرت برای دردهایی که بهمون میدی و درمون هم دارند ! از زن جوانی پرسیدم : شما چرا اینجایی ؟ گفت : من هر چند ماه وقتی می خوابم ، به کما می روم ! و دیگری می گفت : من مجموع سه تا بیماری نادر زنان را دارم ! که در هر 1000 نفر یکی زنده می ماند ! ………………………………………………………………………. استاد قرائتی می گفت : خدمت عالمی رفتیم . پلکهای چشمش انعطافش را از دست داده بود ! پلک چشمش را با دستش بلند می کرد و ما را نگاه می کرد . وقتی رها می کرد ، پلک چشمش بسته می شد ! …………………………………………………………………… هفته پیش ختم بانوی 35 ساله ای رفتم . اون بخاطر عمل جراحی که روی مغزش انجام شده بود ، تمام بدنش فلج شده بود و چهار سال در این حال بود . بعد از فلج شدن او ، شوهرش ، او را رها کرده و با پسر 3 ساله اش به شهرستان برگشته بود ! از دختر ، مادرش نگه داری می کرد . فقط دست راست دختر کار می کرد و فقط با آن دست سینه می زد و یا حسین می گفت ! آنقدر سینه زده بود که سینه اش زخم شده بود و روی سینه اش بالش می گذاشتند . عکس او در دیوار بود ، او بسیار زیبا بود ! ………………………………………………………………….. برای عرض تسلیت خانه ی صغری خانوم رفتیم . رنگ و رویش سفید بود . دیگر نای گریه نداشت ! تمام مفاصل انگشتان دستش متورم بود . ساکت بود و آرام و خسته . 60 سالش می شد ! این پسر سوم او بود که فوت می شد ! هر سه پسر او به محض بالغ شدن از کمر به پایین ، فلج می شدند و در 35 سالگی فوت می کردند . هر سه پسر مؤمن و نماز خوان بودند و روزه می گرفتند ! مادر هر روز با تن نحیف و لاغرش ، آنها را بغل می کرد و چند بار دستشویی می برد و آنها را خودش حمام می کرد ! خانه آنها کوچک بود و طبقه ی دوم ، با پله هایی تیز و سرپایین ! اما هرگز کلمه ای ناشکری از او شنیده نشد ! از خودم بدم آمد . من مرد حرف بودم و او مرد عمل ! ……………………………………………………….. اون مرد بزرگی بود . هر کس توی شهرمون مشکل داشت و به اون مراجعه می کرد ، دست خالی برنمی گشت . ولی حالا یکسال بود که به چیزی مثل کما فرو رفته بود . توی بخش ویژه نبود ، ولی همه ی بدنش فلج شده بود . توی اطاق رفتم . کنار تختش ایستادم . خانومش گفت : حیدر آقا ، پاشو ببین کی اومده ؟ حیدر آقا که ساکت روی تخت افتاده بود، با موهایی چرب که خانومش شونه زده بود ، چیزی نگفت ! از وقتی فلج شده بود ، هر بار که یک انگشت دست یا پاشو تکون می داد ، براش قربونی می کردند !تا حالا چند بار براش گوسفند کشته بودند ! از اتاق زدم بیرون . کاش یه جایی بود که حسابی گریه می کردم . داشتم فکر می کردم من از صبح چند بار انگشتامو تکون دادم ؟ در باره این مطلب فقط بالای چهل ساله ها نظر بدهند ! ” بعضی ها پول می دهند و برای اسلام کار می کنند و بعضی پول می گیرند و برای اسلام کار می کنند ! “ خیلی خوب شد که مقداد و ابوذر و سلمان و مالک اشتر و عمار یاسر و میثم تمار و حجر بن عدی و . . . الان نیستند که ما ها را ببینند ! برای چی گفتم بالا چهل سال ؟ چون شما که جوانی و چیری نداری . صبر کن پات توی زندگی محکم بشه : خونه بزرگ ، درآمد خوب ، ماشین عالی ، ریاست و مقام ، شهرت و اعتبار و . . . اون وقت ببینیم کی مرد میدونه ؟ پول میدی یا می گیری تا برای اسلام کار کنی ؟ |
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان |