با عجله برای رفتن به سر کار حاضر می شوم .از خانه بیرون می آیم . هوا سرد است .
اِ باز که ماشین را در حیاط ، مماس با دیوار پارک کرده اند ! چند دفعه تذکر داده ام ولی فایده ندارد ! با احتیاط تمام از بین دیوار و ماشین رد می شوم ، ولی باز چادرم خاکی می شود .
درِ حیاط را باز می کنم ، وای باز خانوم صولتی همسایه ، زباله ی خود را دیر وقت دم در گذاشته و گربه نایلون آن را پاره کرده و زباله جلوی در ولو شده !
چاره ای نیست ! راه می افتم ! اول صبحی اوقات آدم را تلخ می کنند ! کمی جلوتر کسی آب دهان بر زمین انداخته ! حالم بد می شود ! الهی که . . .
با شتاب خود را به سر کوچه می رسانم . تاکسی های پُر پشب سر هم رد می شوند . دستهایم دارد یخ می زند .خانم با کلاسی ، با آرایش افتضاح و چکمه های شمری اش بعد از من ، کنار خیابان می ایستد . تاکسی جلوی پای ما می ایستد ، تا من بجنبم ، اون خانوم سوار شده ! باز می ایستم و بالاخره تاکسی خالی از راه می رسد .
سوار می شوم . خدا را شکر . مسافر جلویی کمی بالاتر پیاده می شود و با عجله در را هنگام بستن می کوبد . راننده ناراحت شده و غر می زتد . وقتی کرایه ام را می دهم ، با عصبانیت می پرسد : پول خرد ندارید ؟ من هم به آهستگی می گویم : نه ! ببخشید .
کاش وقت اومدن پول خرد روی میز را برمی داشتم ! راننده بقیه پول را می دهد . صد تومن کم است . دیگه جرأت نمی کنم اعتراض کنم ، پیاده می شوم !
با عجله پیاده راه می افتم . ماشین ها با سرعت از کنارم رد می شوند . بهتره که از پیاده رو برم . پیاده رو را هم شهرداری شش ماه پیش کند و لوله گاز کار گذاشت و دیگه آسفالت نکرد . هر دفعه که از اینجا رد می شوم کفشم گلی می شود !
حالا به اول خیابان سربالایی رسیدم . امروز روز بد شانسی است ! هیچ آشنایی هم رد نمی شود ! سربالایی دارد نفسم را می برد ! هر دفعه که این سربالایی را می آیم ، به خودم بد و بیراه می گویم ! البته تقصیر من نیست . وقتی شهرداری این زمین را برای ساختن آموزشگاه جدید به مدرسه ی ما داد ، ما به پرت بودن زمین از مرکز شهر اعتراض کردیم ، ولی فایده نداشت ! همه ی قلیون خونه ها و کافی شاپ ها و مبل و لوستر فروشی ها و غذا خوری ها و بوتیک ها و . . . در مرکز شهرند و آموزشگاه ما و در کنارش دانشگاه ، در حومه ی شهر ! می دونی بچه ها هر روز چقدر کرایه ماشین می دهند ! این همه راه سر بالایی هم باید پیاده گز کنیم ! خانوم شاد مهر جلوتر از من دارد می رود ، بچه ی یک ساله اش را بغل کرده ، لابد که نه ، حتماً اون بدتر از من نفسش گرفته !
بالاخره می رسم . دربانی هم که نیست ! تا ولش می کنی عین کش به خانه اش می رود . وقتی به درب سالن نزدیک می شوم ، همیشه حواسم به بالای سرم است ! کاشی کاری هایی که کرده اند ، یکی یکی از بالا می ریزد و من همه ی حواسم به اینه که روی سرم نیفته !
20 تا پله را تا سالن با عجله طی می کنم ! آسانسور اشغال است ! با اینکه روی در اسانسور نوشته اند ویژه ی اساتید ، ولی باز بعضی از بچه ها یواشکی سوار می شوند !
به دفتر که می رسم ، ساعت را نگاه می کنم ! هشت و ده دقیقه است ! باز دیر شد ! سر کلاس سعی می کنم با انرژی تمام حرف بزنم تا خواب بعضی بپرد ! بچه تا یک ربع بعد از من ، یکی یکی از راه می رسند و هر بار حرفم را با سلام و علیک قطع می کنند ! دلم دارد ضعف می کند ! کاش کمی زودتر از خواب پا می شدم و یه چیزی می خوردم !
شاگردی می پرسد : خانوم ! سوالها رو آوردید ؟ با شرمندگی می گویم : نه ! ان شا الله جلسه ی بعد !
این دفعه ی سوم است که این جواب را می دهم !
…………………………………………….
روز قیامت است ! برای 45 دقیقه ی صبح چهارشنبه 5 اسفند سال 94 چه دادگاهی تشکیل شده ! من هم جزو شاکیان هستم و هم جزو شهود و هم جزو متخلفان !
راننده ماشین و خانوم صولتی و کسی که آب دهان انداخته و خانوم با آرایش افتضاح و مسافری که درو کوبید و راننده تاکسی و مسئولی که آسفالت نکرده و مسئولی که زمین آموزشگاه داده و شوهر خانوم که شادمهر که سر لجبازی ماشینو بهش نمی ده و دربانی و کارگر کاشی کار و بچه هایی که یواشکی سوار آسانسور می شوند و شاگردهایی که دیر رسیده اند و خودم را جمع کرده اند !
چه خبر است ! ؟ و من یعمل مثقال ذره شراً یره !