کربلایی چایی ته استکان کمر باریک را هورت سر کشید و بلند شد که برود سر زمین .
هر چند دل و ودماغ نداشت ، ولی امروز نوبت آبش بود .
گیز بس ۱ ، زیر طاقچه دراز کشیده بود و دستشو روی چشمش گذاشته بود ، اما نگاهش یواشکی به تابلوی امام رضای توی طاقچه بود .
هر دو تایی می دونستند که خوابیدن های گیز بس ، الکی است !
یه بهانه است که دوباره حرفهای تکراری رو ، رد و بدل نکنند !
اون گیز بسی که همیشه بعد از نماز صبح خمیر می کرد و بوی نون تازه اش ، آدم گیج و منگ می کرد ، حالا بیحوصله و پریشان ، گذران می کرد !
کربلایی بیل را از کنار دیوار حیاط برداشت و روی دوشش گذاشت .
از دالان حیاط رد شد و از خانه زد بیرون .
دو تا جوان خنده کنان ، از کنارش رد شدند و بهش سلام کردند .
کربلایی یه علیک سلامی گفت و با دیدن آنها بیاد تنها پسرش غلامرضا افتاد .
عجیبه ! از وقتی غلامرضا رفته بود ، همه چیز با زبان بی زبانی شده بودند نایب غلامرضا !
غلامرضا هفت ماه پیش ، موقع پادر میانی در یک نزاع دسته جمعی ، کشته شده بود .
دهانش تلخ شد !
دوباره داغ دلش تازه شد و اندوه تا عمق جانش شعله کشید . اشک در چشمش حلقه زد و شبنم براقی روی پلکش جا کرد .
چه نقشه هایی که برای مرتضی کشیده بود ، کدوم گاو بفروشه برای عروسیش ، کدوم زمینو بفروشه برای کار و کاسبی اش ، کجای خونه براش اتاق بسازه !
هزار نقشه برای تنها پسر !
و حالا هزار آوار در نبودن پسر !
به لب چشمه که رسید ، آفتاب داشت از پشت کوه سرک می کشید و محکم و استوار ، بی محل به نبودن غلامرضا ، در دشت پهن می شد !
با بیل ، خاک چشمه را جابجا کرد و آب در زمین جاری شد ! بی سر و صدا !
انگار از کربلایی ، رودر وایستی داشت و دست و دلش به جاری شدن نمی اومد !
………………………………………………………
آفتاب سه ساعتی غروب کرده بود ، که کلون در را دق الباب کردند . کربلایی بی حوصله به گیز بس نگاه کرد .
اما اون انگار اصلاً صدای در را نمی شنید و طبق معمول زیر طاقچه دراز کشیده بود با نگاه راز آلود به تابلوی امام رضا !
خودش بلند شد و دم در رفت . تا در را باز کرد ، دوباره کل عباس را با بقیه ریش سفیدهای ده دید .
کل عباس هم مثل خودش ، پیر و شکسته شده بود ، از بس غصه قصاص پسرش را کرده بود !
کربلایی با ناراحتی در را بست ، اما دستی میان دو لنگه در حائل شد !
یک دست آشنا ، با انگشتر نقره ای و عقیق یمنی .
دست حاج ستار بود که تازه از کربلا اومده بود . در را باز کرد و حاج ستار را در آغوش کشید و بلند بلند گریه کرد .
حاج ستار وسط گریه کربلایی ، آهسته پرچم قرمزی را توی سینه کربلایی جا کرد و گفت : تو را قسم به این پرچم حرم حسینی ، از جوون اینها بگذر .
کربلایی تا پرچم را دید ، زانوانش سست شد و روی زمین نشست و با گریه گفت : خدایا راضی ام به رضای تو ! !
اهالی بلند صلوات فرستادند و کربلایی را غرق بوسه کردند!
کل عباس جلو اومد و خودش را بپای کربلایی انداخت ، اما کربلایی بلندش کرد و بغلش کرد و هر دو مستأصل و درمانده گریه کردند !
هر دوتا شون تموم شده بودند !
دیگه رمقی برای ایستادن نداشتند !
ریش سفیدها کربلایی را دعا کردند و برای غلامرضا فاتحه فرستادند !
وقتی همه رفتند و کربلایی در را آرام بست ، یواش یواش به سمت اتاق اومد .
عقلش جلوتر از دلش می اومد !
انگار پاهای دلش روی زمین کشیده می شد !
آهسته داخل اتاق شد و در را بست .
رختخوابش پهن کرد . انگار یه بار بزرگ از دوشش برداشته بودند ! سبک شده بود !
حالا مونده بود چطور به گیز بس بگه . زیر لب زمزمه کرد : یا امام رضا دخیلم !
صبح قبل از اونکه چشمش باز کنه ، بوی نون تازه مشامش می نواخت .
فکر کرد خواب میبینه ، اما نه … !
گیز بس داشت نون می پخت ...!
صدای چاووش می آمد :
السلام ای زائران حضرت شمس الشموس !
السلام ای خادمان درگه سلطان طوس !
۱- وقتی زنی پشت سر هم دختر می زایید ، نام دختر چندم را « گیز بس » می گذاشتند یعنی « دختر بس » !