نمی دونم تا حالا چیزی رو وصله کردی یا نه؟
برای وصله پارچه ای را انتخاب می کنند که خیلی ناهماهنگ نباشه .
خیلی خوب است برای اهل بیت ع وصله ناجور نباشیم !
.
|
نمی دونم تا حالا چیزی رو وصله کردی یا نه؟ برای وصله پارچه ای را انتخاب می کنند که خیلی ناهماهنگ نباشه . خیلی خوب است برای اهل بیت ع وصله ناجور نباشیم ! . بعضی ها در دینداری ، مثل پیچک هستند ! هر کجا از خدا و پیامبر و قیامت و … چیزی دیدند ، محکم می چسبند و رها نمی کنند ! و بعضی ها را ، باید مدام به خدا و پیامبر و … چسباند !! من نمی دونم چرا اینطور شدند، ولی مطمئن باشیم که در قبالشان مسئولیم ! اگر از دسته اولی ها هستیم ، یه کمکی هم به دسته دومی ها بکنیم ! جای دوری نمی رود ! پیش خدا می رود ! _ الو ، سلام ، چطوری ؟ دارم میرم مشهد ، تو هم میای ؟ _ دارم میرم هیئت تو هم میای ؟ _ دارم میرم به سالمندان سر بزنم تو هم میای ؟ _ برای جشن عاطفه ها پول میریزم ، تو هم پول میدی ؟ اینها ، ملائکه بی نشانند ، خودشان هم نمی دانند ! . حالا من توقع ندارم مکه و مدینه برود ، ولی از قلیون خونه هم سر در نیاورد ! ! روحم را می گویم که شب موقع خواب ، تا چشم مرا دور می بیند ، با آدمهای ناباب می گردد و صبح که بلند می شوم ، دوباره باید ایمان بیاورم ! خواندن سوره حمد یکبار و سه بار سوره توحید ، یکبار صلوات ، یکبار تسبیحات اربعه ، یک بار اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات و وضو داشتن ، را توصیه کرده اند ، که بتوانیم روحمان را کنترل کنیم ! البته برای مقربین ، محافظت از سیر روح ، در خواب و بیداری فرقی ندارد ! آنها همیشه بیدارند حتی در خواب ! . . همه ی ما می دانیم که پایتخت نشینان ، بیشتر از شهرستانی ها از طبیعت محروم هستند و لذا وقتی ما به شهرستان می رویم ، اولین کاری که اقوام لطف کرده و انجام می دهند ، این است که ما را به باغ و بوستانی ببرند تا روحیه ی ما بهتر شود و انگیزه بیشتری برای زندگی پیدا کنیم ! ولی از طرف دیگر ، این پیک نیک ها لباس و کفش مخصوص بخود می خواهد و برای دو روز سفر و انهم با ماشین فسقلی و با 5 سرنشین ، که نمی شود لباس پیک نیک هم برد ! به هر حال ماشین ها را کنار جاده پارک کرده و هر کدام با یک عالمه وسایل عازم لب رود خانه شدیم . هر کدام از خانم ها هم یا دست بچه ای را گرفته بودند و یا دست مادر یزرگ و عمه خانم . رفتیم و کنار رود خانه زیر درخت اطراق کردیم . آفتاب هم داشت به سمت ما بالا می آمد . و ما زنها با کلی وسایل ماندیم اینطرف . خوب برای من که ، سالهای زیادی با فمنیستها سر و کله زده بودم ، اینجا با خودم گفتم : حق با فمنیستها ست که باید خدمت آقایان را رسید ! هر کدام با یک زنبیل و سبد و قابلمه و دست یک بچه را گرفته ایم ، داخل گل گیر افتاده بودیم . عمه خانم که پیرزن شوخ و شنگی بود ، با ما داد می زد : جعفر آقا ! الهی درِ اداره ات را گل بگیرند . الهی هر کی تو را رئیس کرده ، گور به گور بشه ! و هر چی ناسزای مخصوص اون فضا بود ، می داد . وقتی با بدبختی مستقر شدیم و خودمان را رفع و رجوع کردیم ، گفتیم : عمه خانوم ! به جعفر آقا بگو چی می گفتی ! عمه خانوم هم گفت : الهی خیر ببینه ! چه جای خوبی ما رو آورده ! کربلایی چایی ته استکانِ کمر باریک را هورت سر کشید و بلند شد که برود سر زمین . گیز بس ۱ ، زیر طاقچه دراز کشیده بود و دستشو روی چشمش گذاشته بود ، اما چشمش یواشکی به تابلوی امام رضای توی طاقچه بود . یه بهانه است که دوباره حرفهای تکراری رد و بدل نکنند ! اون گیز بسی که همیشه بعد نماز صبح خمیر می کرد و بوی نون تازه اش ، آدم را گیج و منگ می کرد ، حالا بیحوصله ، باقیمانده عمرش را هدر می کرد ! کربلایی بیل را از کنار دیوار حیاط برداشت و روی دوشش گذاشت . از دالان حیاط رد شد و از خانه زد بیرون . دو تا جوان خنده کنان ، از کنارش رد شدند و بهش سلام کردند . کربلایی یه علیک سلامی گفت و با دیدن آنها بیاد تنها پسرش غلامرضا افتاد . عجیبه ! از وقتی غلامرضا رفته بود ،همه چیز با زبان بی زبانی شده بودند نایب غلامرضا ! غلامرضایی که از امام رضا گرفته بود ، هفت ماه پیش ، موقع پادر میانی در یک نزاع دسته جمعی ، کشته شده بود . دهانش تلخ شد ! دوباره داغ دلش تازه شد و اندوه تا عمق جانش شعله کشید . اشک در چشمش حلقه زد و شبنم براقی روی پلکش جا کرد . هزار نقشه برای بودن تنها پسر ! و حالا هزار آوار در نبودن پسر ! به لب چشمه که رسید ، آفتاب داشت از پشت کوه سرک می کشید و محکم و استوار ، بی محل به نبودن غلامرضا در دشت پهن می شد ! با بیل ، خاک چشمه را جابجا کرد و آب در زمین جاری شد ! بی سر و صدا ! انگار از کربلایی ، رودر وایستی داشت و دست و دلش به جاری شدن نمی اومد ! ……………………………………………………… آفتاب سه ساعتی غروب کرده بود ، که کلون در را دق الباب کردند . کربلایی بی حوصله به گیز بس نگاه کرد . اما اون انگار اصلاً صدای در را نمی شنید و طبق معمول زیر طاقچه دراز کشیده بود با نگاه راز آلود به تابلوی امام رضا ! خودش بلند شد و دم در رفت . تا در را باز کرد ، دوباره کل عباس را با بقیه ریش سفیدهای ده دید . کل عباس هم مثل خودش ، پیر و شکسته شده بود ، از بس غصه ی قصاص پسرش را کرده بود ! کربلایی با ناراحتی در را بست ، اما دستی میان دو لنگه در حائل شد ! یک دست آشنا ، با انگشتر نقره ای و عقیق یمنی . دست حاج ستار بود که تازه از کربلا اومده بود . در را باز کرد و حاج ستار را در آغوش کشید و بلند بلند گریه کرد . حاج ستار وسط گریه کربلایی ، آهسته پرچم قرمزی را توی سینه کربلایی جا کرد و گفت : تو را قسم به این پرچم حرم حسینی ، از جوون اینها بگذر . کربلایی تا پرچم را دید ، زانوانش سست شد و روی زمین نشست و با گریه گفت : خدایا راضیم به راضی تو ! اهالی بلند صلوات فرستادند و همگی کربلایی را غرق بوسه کردند! کل عباس جلو اومد و خودش را بپای کربلایی انداخت ، اما کربلایی بلندش کرد و بغلش کرد و هر دو مستأصل و درمانده گریه کردند ! هر دوتا شون تموم شده بودند ! دیگه رمقی نداشتند ! ریش سفیدها کربلایی دعا کردند و برای غلامرضا فاتحه فرستادند ! وقتی همه رفتند و کربلایی در را آرام بست ، یواش یواش به سمت اتاق اومد . عقلش جلوتر از دلش می اومد ! انگار پاهای دلش روی زمین کشیده می شد ! آهسته داخل اتاق شد و در بست . و مجال حرف زدن به گیز بس نداد . رختخوابش پهن کرد .انگار یه بار بزرگ از دوشش برداشته بودند ! سبک شده بود . حالا مونده بود چطور به گیز بس بگه . زیر لب زمزمه کرد : دخیلم یا امام رضا ! فکر کرد خواب میبینه ، اما نه …! گیز بس داشت نون می پخت ...! صدای چاووش می آمد : السلام ای زائران حضرت شمس الشموس ! السلام ای خادمان درگه سلطان طوس ! ۱) وقتی زنی دختر های پیاپی می زایید ، اسم دختر آخری را « گیز بس یعنی دختر بس » می گذاشتند به این امید که بچه ی بعدی پسر باشد ! |
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان |