پیشروی
یک روز دیدم اسفندیار داخل راهرو است . گفتم : کی درو باز گذاشته که این اومده خونه ؟ انداختم بیرون و در توری را بستم . هنوز نرفته بودم ، دیدم پنجه هایش را انداخت زیر در توری و آهسته در را باز کرد و با کلی شرم و خجالت وارد راهرو شد و همانجا نشست . دوباره او رابیرون انداختم و دوباره آمد . بعد از چند بار پیشروی و عقب نشینی ، مجبور شدیم در توری را کش بیندازیم و به رادیاتور ببندیم تا نتواند باز کند!
اما او ول کن نبود وهر بار فن جدیدی را اجرا می کرد ، لذا در توری را محکم می کشید و تا در باز می شد به سرعت و در حالی که قطر خودش را کاهش می داد و مثل گربه تام و جری به شکل مقوا می شد ، آنوقت داخل خانه می شد . برای همین مجبور شدیم ، در توری را بی خیال شویم و در راهرو را که شیشه مات داشت ببندیم . اما او باز ول کن نبود و به روی دستگیره می پرید و آویزان می شد و پس از چند حرکت چرخشی و پیچشی مثل حرکت مهتاب بالانس ژیمیناستیک ، در را باز می کرد و به داخل خانه می آمد . البته اول ها که به خانه می آمد ، با شرم و حیای خاصی مثل خواستگارها ، سر بزیر همان دم در راهرو می نشست ، ولی بعداً که اطمینان پیدا کرد ، ماندنی است ، بعد از ورود به خانه ، یک پتوی گلبافت پیدا می کرد و روی آن غلت می خورد . برای همین ما مجبور شدیم ، در راهرو را قفل کنیم .
البته بعدها ما حدس زدیم که چرا او متقاضی ورود به خانه است ؟ زیرا هر گربه ای که از حیاط ما رد می شد( اعم از نر و ماده ، کوچک و بزرگ ، سفید و سیاه و راه و راه و خال خالی و رنگ و رو رفته و گوش بریده و دم بریده ) ، یک کتک مفصل به اسفندیار می زد و می رفت . انگار نذر داشتند که بیایند حیاط ما و نذرشان را ادا کنند و بروند و این در حالی بود که اسفندیار اولاً به هیچ عنوان راضی به در گیری نمی شد و بر خلاف گربه های دیگر که یکساعت برای حریف رجز می خوانند و گردن کج می کنند ، او قدم جلو نمی گذاشت ، ولی پس از در گیری تنها کاری که می کرد ، نعره می زد و بعد موهایش بود که به هوا می رفت .
جالبتر از همه این بود که ، این اسفندیار خجالتی ، هر پرنده و چرنده و خزنده و حشره با مهره و بی مهره ای می دید ، رویش را به دیوار می کرد و اون قدر می ماند تا طرف برود . شرم و حیای او ما را کشته بود . هر یا کریم و کبوتر و کلاغی که به حیاط می آمد ، اسفندیاروقتی انها را می دید ، رو به دیوار می ماند . می گفتم : بیچاره اقلاً یک نگاهش کن ، نامحرم که نیست و یک ژست الکی بگیر ، فایده نداشت . نمی دانم این هیکل را واسه کی پرورش داده بود و این پنجول ها را واسه چی تیر کرده بود ؟
اسفندیار تقریباً شش ماه در حیاط خانه ی ما ماند ، ولی کم کم اذیتهایش زیاد می شد . اولاً همیشه آویزان در بود . با اون هیکل وقتی آویزان می شد دمش تا به زمین می رسید . اون قدر به این حالت می ماند که ما خودمان خجالت می کشیدیم و وجدان درد می شدیم . ما هم عادت کرده بودیم . در را باز می کردیم و به حیاط می
در را باز می کردیم و به حیاط می رفتیم و کارمان را انجام می دادیم و او هنوز آویزان در بود ! ثانیاً به اندک فرصتی داخل خانه می شد . چند بار هم مهمان ها را حسابی ترسانده بود و از زیر صندلیشان سر در آورده بود .
شبی مهمانی خانه ما بود . ناگهان گفت : اکرم خانوم ، انگار کسی داره از توی حیاط چراغ قوه می اندازه . گفتم : نه بابا این اسفندیاره ! در را باز می کردم و او دید که اسفندیار آویزان در است ! شبها برق چشمش ما را عذاب می داد و روزها سایه او از پشت شیشه ، مایه رنجش ما می شد . من تجربه زیادی راجع به گربه ها دارم ، ولی به عمرم گربه سمجی مثل او ندیده بودم ، که برای رسیدن به خواسته اش اینقدر اصرار بکند !