ایام تابستان بود و جعفر آقا، دوستان سعید را که بچه های دبیرستانی بودند، جمع کرده بود و برایشان کلاس گذاشته بود و از دوستش دعوت کرده بود که عصر هر پنج شنبه به بچه ها در منزل ما قرآن و احکام یاد بدهد .
یک روز صبح پنج شنبه استاد زنگ زد و گفت که برای درس نمی آید و تأکید کرد که به همه شاگردان اطلاع بدهید. سعید به همه زنگ زد ولی فراموش کرده بود به سلیمان زنگ بزند.
عصر پنج شنبه من در آشپزخانه مشغول کار بودم که زنگ در بصدا در آمد. جعفر آقا آیفون را برداشت و گفت : بله ؟
سلیمان جواب داد : ببخشید برای کلاس قرآن اومدم.
جعفر آقا برگشت و به سعید گفت : دوستت سلیمانه! برای کلاس اومده!
سعید که در اتاق نشیمن با زیر شلوار راه راه و زیر پوش مشغول دیدن فوتبال بود، بدون اینکه چشم از تلویزیون بر دارد، گفت : بابا ! بهش بگید کلاس تعطیله!
و دیگه پیگیر ادامه ماجرا نشد!
من هم بدنبال حرف سعید، مجدداً گفتم : جعفرآقا ! بهش بگو کلاس تعطیله !
جعفر آقا کمی ناراحت شد و گفت: بچه این همه راه توی گرما اومده، حالا چطوری برگرده؟ این چه کاری که می کنید! بذار بیاد تو یه شربتی بخوره بعد بره!
و تا من دنبال چادر بروم ، دیدم جعفرآقا ، سلیمان را بزور داخل خانه آورده است.
سعید که گرم فوتبال بود، اصلاً متوجه آمدن سلیمان نشده بود. فقط یک لحظه دید جعفرآقا سلیمان را به داخل همان اتاق نشیمن راهنمایی می کند و چون هم لباس راحتی به تن داشت و هم خجالتی بود، رفت داخل کمد لباس و آن جا قایم شد!
وقتی سلیمان نشست ، جعفر آقا در کمد را باز کرد وبه سعید گفت:دوستت اومده ، بیرون نمیایی؟!
سعید هم گفت :نه!!!!
از این رفتار جعفر آقا، سعید در کمد شوکه شده بود، سلیمان مات و مبهوت مانده بود ومن را هم انگار برق گرفته بود!
جعفر آقا کمی با سلیمان حرف زد و پسرک بیچاره ، بدتر از سعید که در کمد بود، خیس عرق شده بود ، بعد یک ربع بلند شد و رفت.
بعد از رفتن سلیمان، من به جعفر آقا گفتم: این چه کاری بود که کردید؟ حالا سعید رفته توی کمد، شما چرا جلوی اون در کمد باز می کنید و میگید بیرون میایی یا نه؟
جعفر آقا با یک اعتماد بنفس بالایی جواب داد: گفتم شاید بیاد بیرون با هم گپی بزنند!
کمی نگاهش کردم، نه تمسخر می کرد و نه شوخی، بسیار هم جدی بود!
یعنی اون لحظه از لحظات انگشت شمار زندگیم بود که بشدت احساس هم رأیی با فمنیسم رادیکال می کردم !
بعد نوبت سعید بود که از کمد بیرون بیاد و با من از این رفتار پدرش گله و شکایت کند!
من هم که نمی خواستم اقتدار جعفرآقا، جلوی سعید مخدوش شود، ولی نمی توانستم جلوی خنده ام را هم بگیرم، سرم را داخل ماهیتابه کرده بودم که مثلاً بشدت مشغول آشپزیم!
ولی داشتم فکر می کردم که براستی درک متقابل در روابط بین والدین و فرزندان ، چقدر اهمیت دارد!
و بخاطر این عدم درک متقابل، چه آسیب های جدی به سرنوشت فرزندان وارد می شود!
#طرید