#یوکابد ۲۹
من اینو دوست ندارم، نمی پوشم!
من اینو دوست ندارم، نمی خورم!
من اینو دوست ندارم، نمی خونم!
من اینو دوست ندارم، نمی خرم!
من اینو دوست ندارم، …
اینها همه مال دنیاست که اختیار داریم!
هنگام مرگ و بعد از مرگ دیگر انسان اختیاری ندارد که تصمیم بگیرد.
دیگران و اعمالش برایش تصمیم می گیرند!
لعیا هم بهشت سکینه را دوست نداشت، اما الآن اونجا آرامگاهش شده است!
هنگام مرگ کسی از او نپرسید کجا می خواهی خانه ی ابدی داشته باشی . خودش هم نگفت، چون باورش نمی شد که خواهد مرد!
#طرید
#یوکابد ۲۸
شب قدر اول، ثریا پیش لعیا مونده بود. می گفت: داشتم کنار لعیا دعا می خواندم که لعیا تشنج گرفت. به حدی می لرزید که مجبور شدم بروم روی تخت و محکم او را در آغوش بگیرم.
اون وقت لعیا با گریه و وحشت گفته بود : ثریا! وقتی دارم می میرم چه دعایی بخونم!؟
این حرفش جگرم را آتش می زند! مواجهه با مرگ، برای کسی که حتی فکرش را نمی کرده بمیرد، چطور بوده؟!
………….……………….…………….
با خود مولوی کاری ندارم، ولی این شعرش در تعبیر مرگ زیباست!
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید ،در این عشق چو مردید همه روح پذیرید!
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید ، کز این خاک برآیید سماوات بگیرید!
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید ،که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید!
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان، چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید!
بمیرید بمیرید به پیشه شه زیبا، بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید!
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید ،چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست،
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید!
#طرید
#یوکابد ۲۷
برای ملاقات لعیا به بیمارستان رفته ام. اجازه ملاقات نمی دهند. توی سالن، آذر را می بینم که برای ملاقات اومده. با آذر و دخترش، مهری سلام و علیک می کنم. بعد آقای جوانی را معرفی می کند و می گوید ایشون هم نامزد مهری است!
گوشهایم تیز می شود!
چیزی نمی گویم و می نشینم.
تا بچه ها کمی از ما دور می شوند، فضولی ام گل می کند و می گویم:
آذر خانوم! مگه مهری ازدواج نکرده که میگی نامزد؟!
می گوید: نه!
با تعجب می گویم: یعنی دو ساله که نامزدند! چرا؟
(ناگفته نماند که مهری و نامزدش هر دو حدود ۳۵ سال دارند.)
آذر می گوید: والله فامیل دامادم فوت کردش و حالا یکسال و نیمه که براش عزادارند!
گفتم: چرا یکسال ونیم؟
گفت: وقتی قبلا پدر دامادم فوت کرده بود، اون اقوامشون یکسال و نیم عزادار بودند و عروسی بچه شون عقب انداخته بودند، حالا مادر دامادم می گوید ما هم باید تلافی کنیم و عروسی عقب بندازیم !
امان از جاهلیت که مخفیانه در بین ما زندگی می کند!!
توی دلم می گویم: خدایا بخاطر مهری و نامزدش، لعیا را خوب کن وگرنه یکسال دیگه هم باز باید بمونند!
#طرید
#یوکابد ۲۶
اجازه بدید!
ببخشید ، یه لحظه!
بازوی مادر لعیا گرفتم و چادرش جمع کردم، بزحمت از میان جمعیت که دارند با گریه ازش خداحافظی می کنند، بیرون می کشم!!
خانم خادم مسجد که باهام آشناست از دور اشاره می کنه که زود باشید، یالّا!!
خانمی هم صداش بی ادبانه بلند کرده: چه معنی داره، مهمانهای ما توی حیاط موندند !
داستان این بود که دفتر مسجد، مراسم ختم بعدی را بلافاصله بعد از ختم ما قرار داده بود. ساعت شش که مجلس ما تموم می شد، نوبت مجلس بعدی بود!
و خودتون تصور کنید چه اتفاقی افتاد؟!
این همه پول می گیرند برای مراسم ها و اون وقت اینطور بشه؟
یاد خانم صفدری مداح افتادم. یکسال با هم جایی برنامه داشتیم، من سخنرانی داشتم و اون مداح بود.
۴۵ دقیقه در اون جمعیت زیاد دهه اول محرم، صحبت کردم و نیومد!
صاحب مجلس مدام از دور اشاره می کرد: ادامه بده!
ادامه دادم تا ۴۵ دقیقه دیگه، شد یک ساعت و نیم سخنرانی!
دیگه داشت حالم بد میشد! علیرغم اشاره مجدد صاحب مجلس، تموم کردم و از خانه زدم بیرون!
توی حیاط صفدری را دیدم که شاد و شنگول داره میاد!
با نیشخند گفتم: کمی زود نیومدی؟!
گفت: چیکار کنم ترافیک بود!!
گفتم: با هلیکوپتر هم میومدی سر وقت نمیرسیدی؟! این چه مدل وقت دادنه ؟؟
داستان این بود که ساعت شش که مجلسش در اون سر کرج تموم شده بود، به این بنده خدا ساعت شش قول داده بود این سر کرج!!
من میگم ماها مانع ظهور امام زمان عج هستیم، اینها باور نمی کنند!!
#طرید