#بعثت ۵
بعد از مناجات رسول خدا (ص) با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر (ص ) سوخت، از این رو غلام نصرانی خود را که “عداس” نام داشت، صدا کرده و به او گفتند: «خوشه انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن.
عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا ص به طرف انگور دست دراز کرد و برای برداشتن حبه انگور «بسم الله» گفت.
عداس که برای اولین بار، چنین سخنی را شنیده بود در چهره رسول خدا ص خیره شد و گفت: «این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست؟
پیغمبر ص فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟»
عداس گفت: «من مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا می باشم».
رسول خدا ص فرمود: «از شهر مرد شایسته، “یونس بن متی” هستی؟»
عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را میشناسی؟»
رسول خدا ص فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و فرستاده خدا هستم.
عداس که این سخن را شنید، پیش آمده و سر پیامبر ص را بوسید و سپس خم شد و بر دست و پای وی افتاد و شروع به بوسیدن کرد و در جریان گفتگو با پیامبر اسلام آورد.”
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut