#شهید_آیة_الله_سعیدی ۵
… همان روز همسر ایشان رفته بود جلوی در زندان، ساواکی ها گفته بودند: اگر برای ملاقات آمده اید باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگتان را بیاورید.
خانم سعیدی به خانه برمی گردد و شناسنامه را آماده می کند. منتظر می ماند تا محمد از مدرسه بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک می آیند دم در و می گویند: پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامه اش می خواهیم.
خانم سعیدی می پرسد: برای چه؟… چه ربطی دارد.
ساواکی ها می گویند: برای ملاقات با پدرش.
خانم سعیدی سوال می کند: پس من چی؟
می گویند: بعد به شما خبر می دهیم.
محمد را سوار می کنند و با خودشان می برند.
نزدیک میدان شوش که می رسند، محمد متوجه می شود ماشین به طرف قم می رود.
کمی آن طرف تر از میدان، چشمش به یک آمبولانس می افتد.
ماشین ساواکی ها پشت آمبولانس حرکت می کند و یک راست به طرف قم می روند، به قبرستان که می رسند در آمبولانس را باز می کنند، جنازه تکه تکه شده آیت الله سعیدی را که زیر شکنجه ساواکی ها به شهادت رسیده بود به محمد نشان می دهند و جنازه را بی غسل و کفن همانجا دفن می کنند.
وقتی محمد به خانه آمد. هر بار که از او درباره پدرش می پرسیدیم، متاثر می شد و می گفت: پدرم را بسته بندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده و خون آلود او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر گذاشتند.
@shamimemalakut